داستان ستاره ی سیاه p1

سلام اسم من دنت ولی بقیه صدام میکنن دنی من 17 سالمه اما همیشه تنها وساکتم برای همین دوستای زیادی ندارم بعضیا فکر میکنن من زیاد از حد به چیز های تخیلی فکر میکنم خب اره ومثل یه ادمیکه خود ازاری داره رفتار میکنم حتی خودم فکر میکنم یه افسرده ی باهوشم ابته هوش خاموش من یه روح کنار خودم دارم اسمش ناکتیس ،میشه گفت :«مهربون وازار دهندست »من به جادو باور دارم و جادو هم دارم ولی چنان خوب نیست چون باعث می شه بقیه از هم بدشون بیاد ولی برای من مهم نیست من حتی مشکلی ندار اما خانوادم نگرا نمن من نمی خوام کسی نگرانم باشه ، ما اینجا یه سازمان الماس سیاه داری من انجا به انوان قاتل کارمی کنم وجالب بدونید که رئیس برادر پدر پدرمه و بجز من قاتل های دیگه ای هم هست. همین الان جولوی چشمم دوستم تصادف کرد
بقیشو بعدن میزارم :)